بسم الله
پیش نوشت: این ایام رو خدمت همکاران گرامی تسلیت عرض میکنم.
حالا پاییز آمده است. نسیم جای خودش را داده است به خنکای بادی که سر صبح از لا به لای یاس های خشک شده و نیلوفرهای بنفش، به پنجره سرک می کشد. برگ های خشک زرد و نارنجی میمِ توی باغچه را در حیاط، نشان می کنم. انگار یک حس خاصی دارد، صدای خرد شدن شان زیر دمپایی های پلاستیکی سفید. حالا پاییز آمده است، انارهای خانه ی همسایه رسیده اند، سرخ و شاید شیرین و ترش. خودم دیده ام، وقتی صبح با دوچرخه از کوچه های باریک رکاب می زده ام به سمت کلاس.
حالا پاییز آمده است و گل های سرخِ وسطِ میدان، پرپر شده اند. یک جوری که هر گلبرگ شان افتاده است یک طرف. انگار باد، با نعل های تازه توی چمن زار می تازد. اناری از درخت می افتد. می خورد کفِ کوچه و دانه های یاقوت پخش می شوند توی دامنِ سیاهِ آسفالت. یک نفر از روی اسب می افتد. با دست هایی که ندارد، می خورد زمین، و آبِ مشکِ تیر خورده، شبیه امیدش، می رود به جانِ زمین.