شاپرک

پزشکی مشهد - بهمن 93

پزشکی مشهد - بهمن 93

شاپرک
آخرین مطالب

۱۶ مطلب با موضوع «گاه نوشت» ثبت شده است

بسم الله

پیش نوشت: این ایام رو خدمت همکاران گرامی تسلیت عرض میکنم.

حالا پاییز آمده است. نسیم جای خودش را داده است به خنکای بادی که سر صبح از لا به لای یاس های خشک شده و نیلوفرهای بنفش، به پنجره سرک می کشد. برگ های خشک زرد و نارنجی میمِ توی باغچه را در حیاط، نشان می کنم. انگار یک حس خاصی دارد، صدای خرد شدن شان زیر دمپایی های پلاستیکی سفید. حالا پاییز آمده است، انارهای خانه ی همسایه رسیده اند، سرخ و شاید شیرین و ترش. خودم دیده ام، وقتی صبح با دوچرخه از کوچه های باریک رکاب می زده ام به سمت کلاس.

حالا پاییز آمده است و گل های سرخِ وسطِ میدان، پرپر شده اند. یک جوری که هر گلبرگ شان افتاده است یک طرف. انگار باد، با نعل های تازه توی چمن زار می تازد. اناری از درخت می افتد. می خورد کفِ کوچه و دانه های یاقوت پخش می شوند توی دامنِ سیاهِ آسفالت. یک نفر از روی اسب می افتد. با دست هایی که ندارد، می خورد زمین، و آبِ مشکِ تیر خورده، شبیه امیدش، می رود به جانِ زمین.

۰ نظر ۲۱ مهر ۹۵ ، ۰۲:۰۷

یقه ی کاپشنم را بالاتر میکشم. بخار از میان درزهای شال گردن مشکی ام عبور میکند و در هوای سوزناک شب پراکنده می شود. مثل صداها. که هر یک مانند سفیری از حنجره بلندگوها، بر گوش جان می نشیند.
دست ها بالا می روند و هر بازگشت، زنجیری می شود بر سینه ای و ضربه ای بر طبل. و نوایی محزون که می خواند: از راه دوری اومدم...
صدها صدا در هم می آمیزند و از پرده ی گوش راه خود را به اندرون وجود پیدا می کنند. سرما از میان تار و پود می گذرد و تا عمق تن خاکی را نشانه می رود. مثل تو. که هر لحظه ی نگاهت، به نهان ترین زوایای قلبم روشنی می بخشد. مثل آفتاب...و چه زیباست نام تو: شمس الشموس...

۰ نظر ۲۱ آذر ۹۴ ، ۰۱:۳۷

کمان چوبی اش را از کنار طاقچه برداشت. وقتی داشت تیردان را بر شانه اش محکم می کرد، فروغلتیدن بی صدای مروارید ها را بر گونه اش ندید. آرام و بی صدا، کاسه ای از آب زلال را در یک دست و با دست دیگر، دامان مادر را محکم گرفته بود و به پدر نگاه می کرد.

پدر در آستانه ی در ایستاده بود. با آن قامت رعنایش. مادر یک جمله بیشتر نگفت: مراقب خودت باش، آرش! و رفت. انگار داشت دور شدن رویاهای کودکانه اش را تماشا می کرد. دخترک را می گویم. و اشک آبی بود زلال که بدرقه ی راهش شد.

از دشت گذشت. رسیده بود پای کوه. همانی که در عهدنامه از آن یاد کرده بودند. عهدنامه را نوشته بودند برای تعیین مرزها. مرز جایی بود که تیر بر زمین می نشیند. قله اش ابرها را شکافته بود. به آسمان نگاهی انداخت. و از صخره ها بالا رفت.

تیر را در چله ی کمان گذاشت. صدای خنده ای شیرین و کودکانه در خاطرش نقش بست. یاد شیرین زبانی هایش افتاد. چند ماهی می شد که شروع کرده بود به صحبت کردن. وقت نبود. ابرها روشن تر از همیشه به چشم می آمدند. زیر لب چیزی گفت و زه را کشید...

آرش رفته بود. انگار که روحش را در چله ی کمان گذاشته باشد. اکنون سال ها از آن ماجرا می گذرد. اما هنوز هم دخترکان کوچک قصه ی ما، شب هنگام پدر را خواب می بینند. جنس تیرها از آن زمان تا کنون تغییر کرده است. مرزها هم همین طور. اما گویی زمان نتوانسته است آرش را تغییر بدهد.

آرش، با کمانی در دست، در دل زمان سفر می کند. تا حافظ مرزها باشد. اما مردمان هر عصر او را با نامی می شناسند. بعضی ها به او چمران می گویند. عده ای هم او را شهریاری خطاب می کنند. و به راستی چه تفاوتی هست میان نام ها، وقتی هنوز کمانی هست که تیری از آن برای شکوه وطنی رها می شود؟ شکوهی که از عشق برآمده است. به خدا.

آرش باش. کمانت را آماده کن. تیرهایت را بردار. قله را می بینی؟ آن جا، جای من و توست...

پ.ن: هفته ی بسیج گرامی باد.

 

 

۰ نظر ۰۲ آذر ۹۴ ، ۰۲:۳۷

نسیم موهایش را نوازش می کرد و می رفت تا غبار را از آسمان جمع کند. آسمانِ شهر. شهری در جایی از این کره خاکی. چه فرقی می کند اصلا؟

نسیم آرام موهایش را نوازش کرد. اما نتوانست جلوی شبنمی را بگیرد که ناگاه بر گونه های کوچکش غلتید. بهت زده بود از هیبتش. هیبت خاکستری و سیاه چیزی که به مرگ می مانست. صدا در گوشش می پیچید و با بوی دود و خاک مخلوط می شد. پدر هنوز نیامده بود. رفته بود آن جا. همان جایی که چند دقیقه پیش...

شهر را دود گرفته بود. اما نسیم، با امیدی روشن تر از خورشید، می وزید. سعی می کرد بوی باروت را از مشام کودک دور کند. در شهری که در جایی از این کره خاکی بود. شهری که گاهی نامش صنعا بود و گاه پاریس. یا بیروت و حلب. اسم ها چه اهمیتی دارند وقتی کودکی هست که در جایی از این دنیا، بوی عفریت مرگ را از نزدیک حس کرده است؟

نسیم هنوز هم می وزد. شمیمی عطرآگین به همراه دارد. یاد عطری افتادم که پارسال مادربزرگ از حرم برایم آورده بود. انگار می خواهد بگوید نزدیک شده است. واقعه را می گویم. همانی که رد گرد و خاک اسبش از دوردست پیداست. نظرت چیست به استقبالش از جا برخیزیم؟!

به نقل از:

Fajr5.blog.ir

۰ نظر ۲۴ آبان ۹۴ ، ۰۱:۴۷

پ.ن: عزاداری هاتون قبولِ درگاهِ حق...

۰ نظر ۰۳ آبان ۹۴ ، ۱۶:۰۲

خبر آمد که سردار حسین همدانی رفت.

لحظه‌ای که خبر به جانم نشست، بیش از آنکه به سردار فکر کنم از جا ماندگی خودم حالم گرفت.

سردار که باید می‌رفت. سردار که در صراط رفتن بود و مگر جز این ، زیبنده سردار بود.

این مائیم که در این هندسه حضور ، حصاری به قد عادات‌مان به دور خویش کشیده‌ایم و سردارِ سربدار این هندسه را بر هم زد و رفت.

سردارِ سربدار حسین همدانی ، آن سیمای سفید کرده در آسیاب جهاد سالهاست که می‌رفت و ما گمان کردیم در کنارمان است. او بازمانده غافله‌ای بود که سالارش حاج احمد متوسلیان بود.

گمانم اکنون سردار سلیمانی غصه‌دار است ، گمانم اکنون مرغان دشت جهاد هوایی شده‌اند. ولی شما مرغان وحشی کجا و ما اهلی شدگان در قفس عادات کجا. آیا کسی صدای ما را می‌شنود؟ آیا امیدی برای ما هم هست؟

ابراهیم حاتمی‌کیا / جمعه 17 مهر 1394  

پ.ن: عجیب مردی بود سردار. مردی که از صحراهای سوزان خوزستان تا حلب در سوریه، او را به شجاعت می شناسند... روحش شاد و یادش گرامی...

۰ نظر ۱۹ مهر ۹۴ ، ۰۰:۱۱

به نام خدا

چشمانش را گشود. نور ضعیفی که از پنجره به داخل می تابید، حالتی رویایی به اتاق داده بود. ساعت را نگاه کرد. از جا بلند شد. و پنجره را باز کرد. نسیمی خنک چهره اش را نوازش کرد. سر و صدای گنجشک ها لحظه ای قطع نمی شد. به قله های برف گرفته ی آن سوی شهر نگریست. یاد هدفش افتاد. داشت دیر می شد. باید می رفت. کلاس تا ساعتی دیگر شروع می شد...

 

سلام به همگی.

امیدوارم تو این مدت از تابستون تون به بهترین شکل ممکن استفاده کرده باشین.

شروع سال تحصیلی جدید رو خدمتتون تبریک می گم و امیدوارم بتونیم مثل ترم قبل، با کمک های شما، اینجا محیط سازنده ای رو داشته باشیم.

کماکان نیازمند یاری سبزتان هستیم!

مطالب درسی ای که به نظرتون مفیده رو به ایمیل emtedad72@gmail.com  بفرستین تا در وبلاگ قرار بدیم.

 

با آرزوی موفقیت برای همه مون

۰ نظر ۳۰ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۱۲

باران می بارید و چشم هایش همچون تنگی که دو ماهی سیاه را در خود جای داده.

باد می وزید و پریشان و غمگین خود را به در و دیوار می کوفت.

 زمین، نگران خورشید، چشم به هلال ماه دوخته بود. و خورشید، غرقه در دریای خون، در افق این دنیای خاکی، کم کم به منزل اوّل باز می گشت...

باران می بارید و از گوشه چشم های دختر بر بالین خورشید فرود می آمد. هیاهوی مرغابی ها لحظه ای قطع نمی شد.

و من اندیشناک که مبادا خورشید به سال های بعد از خود فکر کرده باشد...سالهایی که دخترش بر فراز تل، می بیند آن چه که چشم زمین و زمان را یارای دیدنش نیست...

نمی دانم زمین چگونه تحمل خواهد کرد فراق گام های علی (علیه السلام) را. و خورشید چگونه تاب می آورد ندیدن روی خورشید را...

کم کم به معراج نزدیک می شود...

می رود تا ملحق شود به پیامبری که وصیتش را فراموش کردند . همسری که درمقابل چشمانش، رو به روی غیرت جوشانش، با سیلی و تازیانه...

خورشید دارد از میان مان پرواز می کند... اما از میان وصایایش هیچ وقت این را یادم نمی رود...

که می گفت:  خدا را! خدا را! درباره قرآن؛ مبادا دیگران در عمل کردن، بر شما پیشى گیرند...

شهادت خورشید عالم تاب آسمان ولایت، حضرت علی بن ابی طالب (علیه السلام) تسلیت...

۰ نظر ۱۶ تیر ۹۴ ، ۰۱:۴۸

ستاره ها همچون فانوس هایی شناور بر دریای شب، ماه را به نظاره نشسته اند. و مهتاب رخسار ماه را روشن ساخته است.

و اینجا، در میانه ی طوفان آخرین لحظه های تاریخ، در کشاکش امواج خروشان، کشتی نجات به یاری نسل بشر شتافته است. هوا ابریست. هوای دل ها را می گویم.

امشب نمی دانم چه بگویم به تو که همه چیز را می دانی. از دردهایم، رنج هایم و...

چه بگویمت از وقت هایی که تنهاترین آدم این کره خاکی بودم و این تو بودی که دستان خیس مرا از میان طوفان گرفتی و در کنج کشتی ات پناهم دادی.

امشب ماه هم از ضریح تو نور می گیرد. مثل هر شب. همان گونه که قلب های این مردم از محبت تو چراغانی شده است.

و من در میان هزار ماه که به سرعت شبی بر من می گذرد، حیرانم که چه بخواهم از تو. گفتم بیایم برایم دعا کنی. و بخواهی از مولایت که خط بطلان بکشد بر تمام تاریکی های کارنامه وجودم.

گفتم بیایم از تو تشکر کنم که مرا از خودت جدا نکردی و گذاشتی در حاشیه با صفای حریمت به فراگیری طب مشغول شوم.

یا برای کودکانی دعا کنم که هر شب با ترس از هیولای بمباران، در گوشه ی خانه شان، در یمن، خواب های پریشان می بینند.


هزار ماه چه قدر زود گذشت...آسمان روشن تر از هر شب است...

و عطر ضریحت وجودم را صفا می دهد...

 

در این روزها و شب های نورانی، برایمان دعا کنید...

ماهِ تان، عسل...

۰ نظر ۱۵ تیر ۹۴ ، ۰۲:۰۸

سلام به همگی.

خب الحمدلله بالاخره امتحانات تمام شد و تابستان از راه رسید...

از شرکت در مدرسه تابستانه کمیته تحقیقات(که خبرش در پست های قبل هست) را فراموش نکنید.

راستی: از این به بعد، منتظر مطالب و گاه نوشت هاتون برای انتشار در تُرَنج، هستیم.

http://toranj1.blog.ir

از همین جا برای همه تون آرزوی موفقیت، و قبولی طاعات و عباداتتون در ماه مهمانی خدا را دارم.

ماهِ تون، عسل...

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۴ ، ۱۶:۲۱